آرزوی من ازدواج با پسر عمه ام بود

پرسش

آرزوی من ازدواج با پسر عمه ام بود از سن15سالگی…. با اینکه ده ها کیلومتر دور بودیم و عشقم یک طرف بود و توی دل خودم… خبر پاکی و صداقت و مهربونی اش همه جا پیچیده بود. و من مشتاق تر میشدم. چه شبهایی که براش اشک نریختم و از خدا میطلبیدمش….
وقتی22ساله شدم در کمال ناباوری اومدن خواستگاری من و توی هوا بله رو گفتم. خونوادم همه راضی بودن و خوشحال.
بی نهایت مهربون و پاک و با وجدان بود. نمیدونم چطور از خوبی هاش بگم. همه جوره باهام راه می اومد.خیلی با گذشت و صبور و وظیفه شناس بود. حتی موقعی که پسرم متولد شد بی نهایت کمکم میکرد و همیشه ازم خواهش میکرد اصلا به خودم فشار نیارم حتی برای غذا درست کردن. لباس ها رو گاهی کمکم میشست. خونه رو مرتب میکرد. حتی برام لقمه میگرفت. روزی صد بار منو میبوسید و علاقشو ابراز میکرد. همه چی برام مهیا بود. هیچ جا بدون من نمیرفت. شاد و فعال بود و خیلی توجه داشت رزقش حلال باشه. منم اصلا براش کم نمیذاشتم. توی هیچ زمینه ای. جواب تموم خوبی هاشو میدادم. کم توقع بودم، مطیعش بودم و فقط دنبال شاد کردن دل مهربونش بودم…روزهای فوق العاده ای داشتم باهاش. روزهایی که هر دختری آرزوشه و شاید رویا باشه براش…. بخدا نمیشد خوشبخت تر از این باشم. واقعا عاشق هم بودیم.. عاااشق. یه زن و شوهزی بودیم که حسرت زندگی و عشقمونو داشتن.
پسرم سیزده ماهه شده بود، شب اول محرم، بی هیچ دلیل و نشانه ی قبلی،حسینم، شوهرم توی خونه و جلوی چشم خودم پر پر زد و فوت شد. سکته کرد. ناگهان صورتش کبود شد و خون از تموم اجزای صورتش میچکید و تا دویذم سمت در حیاط برای کمک، تمام کرد… توی بیمارستان احیا نشد و یه دفه تبدیل شدم به بدبخت ترین موجود کره ی زمین. اون لحظات باقی عمر منو تباه کرد و بخدا با مردنش منم مردم. الان سه سال و سه ماهه از دستش دادم ولی هنوز مرگشو نپذیرفتم. اینقدر عشقش توی دلم زنده ست که حتی یاد روزهای با هم بودنمون که میفتم دلم هری میریزه پایین و از شدت شوق قلبم تند تند میزنه و بعدش یه دفه یادم میاد چی شده و سرکوب میشم…. خدا میدونه چه روزهایی گذروندم و میگذرونم.ای کاش لحظات مرگشو نمیدیدم، خیلی عذاب آور بود، لحظه ی جون دادنش، چشمای باز و صورت خون آلود و رنگ پریده اش بعد از احیای بی نتیجه روی تخت بیمارستان…. خدا خوشبختی سه ساله ی منو انگار خواسته تلافی کنه…
یک سالی میشه که وسواس فکر دارم. همش فکر میکنم ممکنه پسرم بمیره، ممکنه خونوادمو از دست بدم. گاهی احساس مرگ شدیدی وجودمو میگیره و ضربان قلبم بالا میره. همش منتظر خبرای بدم. همش فکر میکنم بد شانسم. همش فکر میکنم مریضی بدی دارم و یا در آینده دچارش میشم و پسرم بیچاره میشه….
همین باعث شده خیلیییی بهش توجه کنم. اونقدر به خودم وابسته اش کردم که با کسی نتونه بره حتی مغازه. نمیتونم حتی ببرمش مهد. تحمل دوریشو ندارم و میترسم یه وقت بیفته و سزش آسیب ببینه… دو برابر یه مغازه اسباب بازی داره. همه جا میبرمش و تموم نگاه هام به پسرم با حسرته، همش میگم زمانی ممکنه دیگه نبینمش یا من بمیرم یا اون بمیره…. خسته شدم از این ذهنیت. داغون شدم. متخصص اعصاب میگه باید بری مشاوره ولی من هزینشو ندارم جلسه ای 1‪50‪ یا 2‪00 بدم مشاوره. بخدا ایمانمو از دست دادم. توی این سه سال حتی کفر هم میگم. خیلی ناامیدم. من تازه دارم 2‪9 ساله میشم. چهره ی زیبایی دارم ولی انگار با خودم لج کردم و تموم این سه سال حریصانه میخورم و وزنم از 7‪0 به 8‪5 رسیده… احساس میکنم توی چاهی افتادم که هیچ کسی صدامو نمیشنوه…. میخوام از بودن با پسرم بی هیچ فکر ناخوشایندی لذت ببرم. تو رو به خدایی که میپرستید یه راهی بذارید جلوی پام.

مشاور پاسخ داده 0
دلشکسته 3 سال 1398/10/19 22:11:06 1 پاسخ 752 نمایش

پاسخ ( ۱ )

  1. سلام

    هدف اولیه سایت زندگی خوب برای همه است. با توجه به مطالبی که گفتید شما شرایط مشاوره رایگان را دارید. به شماره ۰۹۱۹۲۴۴۰۲۸۵ پیامک بزنید تا وقت برای شما تعیین بشه.

    برای مشاوره روانشناسی به صورت تلفنی می توانید یکی از بسته های مشاوره روانشناسی را از آدرس زیر به صورت آنلاین خرید کنید.
    خرید بسته های مشاوره و دوره ها
    پس از سفارش و پرداخت آنلاین یکی از مشاوران ما با شما تماس خواهد گرفت و مشاوره ارائه می دهد
    درصورتی که
    برای ارتباط با بخش فروش و راهنمایی در سفارش و یا خرید به صورت کارت به کارت می توانید با شماره 02145116777 تماس بگیرید.

پاسخی دهید