اینکه اصلا خوشحال نیستم.
سال ۹۰ ازدواج کردم. دختر ۲ ساله و نیم دارم. متاسفانه اصلا شاد نیستم و همش دارم به این فکر میکنم که چطوری از دست این زندگی زناشویی خلاص بشم. فقط هم به دخترم فکر میکنم که کی این کارو بکنم که اون کمتر اذیت بشه. دوس دارم سر به بیابون بزارم و بی نام و نشان و بی هیچ چیزی فقط با دخترم پاشم برم.
مشکلاتم با همسرم از روز اول مشخص بود ولی همشخودمو گول زدم. یا گفتم به خاطر خانوادم چیزی نمیگم. همه ی زندگیا همین طوره دیگه. ولی دیگه نمیتونم. از ابتدایی چیزها باید از همسرم بپرسم از اینکه چه حرفی بزنم تا الان امشب کمی غذا مونده بزارم یا بریزم دور،همیشه انگار یه چیزی هست که باهام قهر باشه و ترشرو،کافیه کمی خونه کثبف باشه و شلخته،عصبانیمیشه،و من باید بارها معذرت بخوام. غذا هم که قاشق اول میخوره من همش استرس دارم که الان چه ایرادی میخواد بگیره،دفاع پایان نامم هیچ نیومد،قبل جلسه کلی دعکام کرد که من اصلا راضی نبودم تو این درس رو بخونی و هیچ اهمیتی برام نداره و من با گریه و چشم های باد کرده رفتم دفاع. هر کاری همکه براش بکنم میگه مگه چی کار کردی. رابطه ی جنسی هم الان ۲ ماهه ارتباط نداریم. از اولش همین طور بود هفته ای یه بار شد دو هفته ای،رکورد ۱سال فقط ۵ بار هم داریم. اینکه اصلا خوشحال نیستم.
پاسخی دهید