من به شدت احساساتیم خیلی زیاد.
سلام خسته نباشید .
راستش من و همسرم قبلا یه سال و دوماه باهم دوست بودیم و اصلا حتی یه بارم باهم دعوا نکردیم ، بحث می کردیم ولی سعی می کردیم همو درک کنیم .
ولی بعد ازدواجمون همه چی عوض شد همدیگرو خیلی دوست داریمااا ولی نمی دونم این وسط چی اشتباهه .
از روز اول هی به لباسام گیر داد که کوتااه کوتاه ، درسته اینم بگمم منم به حرفاش اهمیت ندادم، سعی می کردم ولی نمی تونستم یه مدلی لباس بپوشم که همسرم می گه ،یعنی نمی تونستم اونجوری تو خیابون راه برم خجالت می کشیدم .
بعدش دعواهامون سر اینکه چرا نمیاد خونمون چون مامانش ناراحت می شد ، حتی مسافرتم مامانش بامن اومدنی ناراحت می شد ، اینم بگم این وسط دعوا می کردیم ولی بازم می رفتیم میومد ، ولی دعواها خستم می کردن خیلی خسته ، البته فک کنم اونم مثل منه .
بعدش دعوامون سر خونوادش بود اصلا احترامی برام قائل نیستن چون مثل اونا باحجاب نیستم البته بد حجابم نیستم ولی خوب چادری نیستم .
قبلا اوایل ازدواجمون من از همسرم خواستم که اگر کسی منو دعوت می کنه خونشون بهم زنگ بزنه ، به نظر خودم چیز بدی نخواستم و همسرممم سر این رفت بالا که چی می شه به من زنگ بزنن ؟به من زنگ بزننن انگار به تو زنگ زدن ربطی نداره که .
یه هفته ، دو هفته گذشت ، تولد بچه ی داداش همسرم شد اونا به همسرم زنگ زدن به من نه ؟
منم نرفتم همسرمم نرفت .
دو سه روز گذشت زن داداش شوهرم و دیدم پرسید چرا نیومده بودین ؟
منم گفتم قرار بود بیایم ولی کسی منو صدا نکرده بود که من خودم شماره دارم ، قبل اونم واسه پاگشااا که رفته بودیم خونشون جاریم اصلا یه بارم نه تعارف کرد به من نه چیزی فقط به شوهرم می گفت داداش بخور دیگه ، داداش چیزی نخوردی که .
اونجا وقتی من گفتم که صدا نکرده بودین نیومدیم ، همسرم عصبانی شد که نمی دونمم که این چرا اینجوریه ؟
الانم که الانه صداش تو ذهنمه ، اون روزم برگشته به من می گه خوب کاری کردم گفتممم صدسالممم برگرده تز تو طرفداری نمی کنم چون حق باتو نیست نباید می گفتی . و از این به بعدممم خودم می گم بهت زنگ نزنن ، همینکه از تو خوششون نمیاد ولی بازم بهت چیزی نمی گن خودش خیلیه . از اون روز فک می کنم دیگه مثل قبل اشتیاق ندارمم براش بچگی کنمم ، بخندونمش .
یه مشکلیم هست بینمون که روی حرفایی که به من می زنه نمی مونه.
مثلا دیروز قرار بود بیاد پیشم بریم خونشون ،من از شبش رویا بافتم برا خودم ، ساعتا برام مثل سال می رفت جلو ، عصرش پیام دادم پس کجایی برگشته بهم می گه یادم رفت بهت بگم کار برام پیش اومد تموم شدم می گمم بهت بیای .
با خودم گفتم چرا پس همسرم مثل من نیست ؟
اکثر اوقات براش مهم نیست من منتظرشم ، واسه من وقت کنار نمی ذاره خیلی راحت بهم می گه کار دارم .
خودشم درهفته دوبار پیش همیم دیگه .
و این احساس منو درک نمی کنه می گه من کار دارم دیگه ، درحالی که می تونست فرداش بره واسه اون کارش .
و هرسری هرسری می گه تو منو درک نمی کنی ولی اخه منم احتیاج دارم کسی منو درک کنه ، خودمو ، احساسمووو .اینم اضافه کنم ما خونه خریدیم ۳۵ میلیون رهن کامل دادیم ، و همسرممم در تلاشه که اون ۳۵ تومنه جور کنه، منم سعی می کنمم درک کنم ولی آخه پس من چی ؟
منو کی درک کنهه .
من به شدت احساساتیم خیلی زیاد.
و این چن رووز واقعا قلبم درد می کنه
پاسخی دهید