سلام خسته نباشید من یه دختر ۲۴ساله هستم،خانواده مادریم اکثرا وسواس دار

پرسش

سلام خسته نباشید من یه دختر ۲۴ساله هستم،خانواده مادریم اکثرا وسواس دارن،مخصوصا دو تا خواهر مادرم که بسیار شدیده،ولی بقیه خیلی کم.من آخرای سن دوازده سالگی،مجبور شدم برم خونه مادربزرگم زندگی کنم برای مدتی،اون موقع بقیه رفته بودن سفر،من مونده بودم و دو تا خاله ها،خلاصه منی که سالم و شاداب بودم زیر سایه یکی از این خانوم ها که خاله هم نمی‌خوام بگم بهشون،وسواس گرفتم،از بس گفت این کارو بکن اونکارو بکن،کلا هم تو بچگی شخصیتم اینطوری بود که الگو قرار می‌دادم اونارو،وقت زیادی و هم با اونا میگذروندم،مثلا یه کاری میکردن منم میخواستم اونکارو بکنم.ولی این بار خبر نداشتم که قرارهدبدبخت شم،اصلا نمی‌دونستم دارم چیکار میکنم،راستش الان که دارم می‌نویسم هیچی یادم نمیاد ازون موقع،که چطور شد شروع شد،فقط یه روز به خودم اومدم دیدم دستام تا نصف از بس شستم زخم شده،پاهام هم خشک،از بس بعد هر دستشویی رفتن شستم.ولی می‌دونم که اون خانوم مسبب این اتفاق بود،ولی از خودش بپرسید قبول نمیکنه.

خلاصه خانوادم فهمیدن،ناراحتی و اعصاب خوردی به وجود اومد،من دست و پامو و از بس شسته بودم زخم شده بود،بالاخره که رفتم مدرسه،کلا اون سه ماه تابستون اتفاق افتاد بعدش که مهر شد و رفتم مدرسه،دستام نابود شده بود،تا آخر سال تحصیلی من بدون دکتر رفتن خوب شدم،بعدش این فکرا شروع شد

چرا این اتفاق برای من افتاد؟چرا خانوادم به عقلشون نرسید که منو اونجا نزارن بمونم؟هی به دستام نگاه میکردم که چرا به این روز درآوردمشون،با اینکه کامل خوبه خوب شدن ،ولی اون صحنه ها،اون کارهای غیرمنطقی که میکردم،شستن زیاد ،برام کابوس شد که چرا اینکارارو کردم

تا اینکه باز آخرای اول دبیرستان،دوباره گرفتار شدم،ولی فقط بعد دستشویی پام و میشستم و یا وقتی مریض میشدم خودکارامو میشتم و یا اگه لباس زیرم کثیف میشد کلا درمیاوردم تمام لباسامو،ولی نرم کننده از دستم نمیوفتاد،تا پیش دانشگاهی یکم ضعیف شد،تا اینکه دیپلمم و گرفتم و اینارو به کل گذاشتم کنار و خوب شدم،ولی الان فکرای منفی و احساس پشیمانی و چراها داره منو نابود میکنه،یع مدت به ذهنم میاد،میره دوباره میاد.ببخشید که طولانی نوشتم،ولی خواستم با جزئیات بگم.الان سوالا و چراهایی که به فکرم میاد و می‌خوام بگم که بهم بگید این ها نشخوار ذهنی هستن یا وسواس فکری.اولین سوال و پشیمانیم اینکه چرا باید اون اتفاق میوفتاد،حیف من نبود که اینطوری شد،من نقشی در اون اتفاق نداشتم،انگار همه چی دست به دست هم داد تا اون اتفاق برام بیوفته،بعد میگم خدایا اگه کسی منو تو اون وضعیت میدید حتما مسخرم میکرد می‌خندید بهم،هیچ کس باهام رابطه عاطفی برقرار نمیکرد،بعد مثلاً همکلاسی هام چند سال پیش یه نظری به قیافه م یا هرچی دادن،به خودم میگم خاک بر سرت که جوابش و ندادی،اینم بگم اعتماد به نفسم صفررر بود،یا مثلاً میگم تو فکرم اگه یه فیلمی ازون اتفاقا و کارایی که زمان بیماریم میکردم بهم نشون بدن،صددرصد افسردگی شدید میگیرم که چرا باید من اون همه دستای نرمم و میشستم و به اون روز مینداختم….،یا مثلاً میگم چرا باید برای هر بیرون رفتن از پدرم اجازه بگیرم مگه من بچم،بعد میگم پدرم و اگه عصبی کنم نکنه مثل این جنونی ها که بچه هاشون و میکشن سر این جریانا منم بکشه چون به حرفاش گوش ندادم،غرورم قبول نمیکنه که چون من دخترم باید اجازه بگیرم تو این سن….،لطفا به من بگید اصلا من خوب شدم یا نه؟اینارو هم که دارم می‌نویسم اشک از چشمام میریزه،اگر به اون خراب شده نمیرفتم،اگر الگوبرداری نمیکردم،به حرفاش گوش نمیدادم،این اتفاقا و فکرای پوچ و منفی منو ناراحت نمی‌کرد و شادابیم و ازم نمی‌گرفت.اصلا چرا باید من به این چیزا فکر کنم،با خودم مرور میکنم از اول که نکنه کلا چون این تو زن مادریم بوده من قرار بوده بگیرم،بعد میگم نه قبل اون چرا سالم بودی رفتی اون خونه این اتفاق افتاد پس.چیکار باید بکنم که اون اتفاق تلخ که شاید برای خیلی ها طبیعی باشه ولی برای من مثل کابوسه از سرم بره،باهاش کنار بیام،یادمم افتاد عین خیالم نباشه.تو زندگیم حاضر بودم هراتفاقی برام بیوفته ولی اون کاش نمیشد،هی می‌خوام زندگی جدیدی شروع کنم،تمام اشتباهاتی که کردم و جبران کنم،ولی دوباره اون چراها و پشیمانی ها و اتفاق به ذهنم میاد،میگم مثلاً وای اگه دوستام اون موقع که دستام و اینطوری میشستم می‌دیدن یا پاهامو بهم میخندیدن و ترحم میکردم بهم،اگه کسی که باهاش رابطه احساسی داشتم میدید،یا خاله هام و می‌دیدن میگفتن اینا دیگه کین.الان هیچ مشکلی ندارم،ولی این چرا ها و احساس پشیمانی و هدر رفتن سالهای خوب زندگیم،چرا تو این خانواده اصلا به دنیا اومدم منو نابود میکنه،خانواده خودم سالمن مادرم خودش گفت که دخترم و تو به این روز انداختی…،این چراهایی که میگم ناراحتم میکنن،اینطور نیست که از صبح که چشمم و باز میکنم دیوونم کنن،ولی وقتی یادم میوفته قلبم میگیره،ناراحت میشم،مخصوصا وقتی که نزدیکی پریودمه شدیداً بهم میریزم،گریه میکنم با خدا دعوا میکنم که چرا کنارم نبودی اون موقع،چند سال پیش یکی یه چیزی گفته یا نتونستم درست و حسابی جواب بدم یا هرچی به خودم فحش میدم که خاک تو سرت خب تو هم جوابش و میدانی دیگه،یا یکی مثلاً چون قدم بلنده بهم گفته بود دختر نباید زیاد قد بلند باشه،هی با خودم میگم چرا گفت،من خودم عاشق قدمم ولی میگم چرا باید اون و می‌گفت یعنی واقعا قد بلند برا دختر بده.چطور میتونم اتفاقی که در گذشته برام افتاده فراموش کنم یا باهاش کنار بیام؟چیکار کنم اشتباهاتم و قبول کنم و جبران کنم به جای اینکه هی بگم چرا چرا؟چیکار کنم فکرای منفی دست از سرم بردارع؟اینا نشخوار ذهنی هستن یا وسواس فکری؟من مریضم؟

 

 

 

0
ناشناس 1 سال 1401/7/10 7:46:05 0 پاسخ ها 16 نمایش

پاسخی دهید