سلام من ۲۹ سالمه و ۳ ساله ازدواج کردم و همسرم ۳۲ ساله شونه ایشون خیلی به خونواده شون وابسته ن حتی طول نامزدی اول از مادرش اجازه میگرفت بعد میومد دیدن من مدام بهش میگفتم میگفت به خاطر بزرگ کوچیکیه بعد ازدواج مدیرتش میکنم بعد ازدواجم هر وقت به دیدن خواده هامون میریم مادر شوهر فقط احازه میده شوهر فقط ۳ ساعت خونه ما باشه و هر وقت بیاد خودشم باید همراهش باشه، بدون اجازه ما بردارشوهرم چک میکشه از حسابمون یا ماشینمونو میفروشه حتی چکی کشیده بود به اسم ما که تمام حسابای بانکیمون مسدود شد بهم میگن تو پول پرستی وگرنه چی شده چرا عصبی میشی شوهرمم صداش در نمیاد نهایتش میگه حساب باز میشه دیگه، البته بماند قبلا بدون اطلاع من خرجیشم میداد اما با دادو بیداد من الان میگه دیگه بهش نمیده درحالی که خودش وصع مالیش خیلی عالیه ولی ما بزور سر میکنیم، یا خواهر شوهرم اصلا احترام نمیزاره تو این چند سال حتی یه دفه حالمو نپرسیده با اینکه اولش خیلی پیش قدم بود برای ازدواج من با برادرش، وقتی گلایه میکنم همش میگن حق با تو نیست یا میگن ما چیزی یادمون نمیاد .شوهرمم میگه چیکار کنم برادر بزرگم حتی کوچکترین حرفم بهشون نمیزنه .. واقعا نمیدونم چیکار کنم جرات ندارم مهمونی برم خواهرشوهرم هر چی دلش بخواد بهم میگه اصلا هم نمیدونم چرا به خاطر چی.. شوهر میگه حسودی میکنه به لباس و وسایلات اخه اینجوری نمیشه من الان تقریبا با همه قطع ارتباط کردم ولی اینجوری بیشتر اذیت میشم نمیدونم چطوری مدیریتش کنم این رابطه رو ..نمیتونم بگم حواسم به زندگیم باشه چون شوهرم مدام هواسش به خونواده شه باهم خوشو بش دادن من فقط تنهام، باهاشون صحبت میکنم انگار نه انگار میگن هیچی نشده گلایه میکنم میگن فراموش کن خب من واقعا چیکار کنم هر دفه با همسرم صحبت میکنم قول میده مدیریتش کنه اما همینکه اعصای خونواده شو میبینه یا باهاشون حرف میزنه همه چی یادش میره، فک میکنه من دادو بیداد میخوام ولی نمیشه باید به فکر من و زندگیمون باشه نه ففط به فکر خواهر بردار میگن باشه مادرت ارجح تره به اون فک کن اما مدام دنبال کارای خواهر برادرشه من نمیتونم اینو درک کنم اونا هم جوری رفتار میکنن انگار منی وجود ندارم