پدرم فکر میکنه فقط به پول احتیاج دارم و اصلا نمیدونه به احساساتش نیازمندم
سلام من دختری ۱۳ ساله هستم .مادرم بخاطر بیماری دیابت و فکر میکنم افسردگی هرروز میگه یه مریضی داره پدرم هم هر هفته به کوهنوردی میره با دوستانش .من واقعا از این روش زندگی خسته شدم . پدرم فکر میکنه فقط به پول احتیاج دارم و اصلا نمیدونه به احساساتش نیازمندم . احساس میکنم توی کل این دنیا هیچکس قدر من رو نمیدونه و به حرف هام اهمیت نمیده و اینکه مطمئنم کسی به جز خودم توی این دنیا به دردم نمیخوره و هیچ کمکی نمیتونه بهم بکه من به عنوان یک انسان دلم میخواد ارامش داشته باشم اما عمه و پسر عمه ی سه ساله ی من و عموم زن عمو و پسر عموی یک ساله من تقریبا همیشه خونه ی ما هستند و من هیچ مکانی رو نمیشناسم که بتونم با تمرکز کامل به درس هام برسم .واقعا درسم خوبه و همیشه نمره ۲۰ کلاسمون هستم و همه ی اینها حاصل تلاش خودمه نه کس دیگه و دلم میخواد به پدرم بفهمونم که میخوام بیشتر پیشم باشه میخوام به مامانم بگم دلم میخواد بیشتر به خودش برسه و برای خودش بیشتر ارزش قائل باشه .عموی کوچک من با ما زندگی میکنه و همیشه توی کارام دخالت میکنه و مسخره ام میکنه حالا چه توی ایده ها و نظریه های علمی ام چه توی ارزو ها و هدف های ایندم . الان حدودا دو الی سه سال میشه که پدرم از خاله و شوهر خالم و کل خانواده این دو ناراحته چون دختر خاله ام رو برای عموی من خواستگاری کرد و اونها هم خیلی مودبانه گفتن که من قول دختم رو ۵ ساله به کسی دادم ولی پدرم گوش نکرد و راضی نشد و این باعث شد پدرم دو سه سال تا الان با خانواده خالم قهر باشه البته من یه زندایی دارم که خیلی حسوده و همش دلش میخواد بین مارو به هم بزنه چون هزاران بار با چشم خودم دیدم که بین دو تا دختر خالم رو به هم زده این آدم جوری این کارو میکنه که هیچکس متوجه نمیشه و این ییکی دیگه از بی توجهی های خانوادم به منه که من هرچی میگم کار اونه کسی قبول نمیکنه البته الان بعد از ۷ سال متوجه شدن من راست میگفتم و الان هم کاری از دستشون بر نمیاد چون دایی من تنها پسر خانواده است و تازه یه پسر دو ساله هم داره . این تازگیا یه حشره خاله م رو نیش زد که خالم رو تا بیمارستان کشوند . خالم ۱۰ روز بستری بود و این باعث شد دو تا از امتحاناتم رو خراب کنم و از خودم نا امید بشم و لغب خنگ به خودم بدم اما امتحان های بعدیم رو که بعد از مرخص شدن خالم از بیمارستان دادم همش رو ۲۰ شدم و دوباره امیدوار شدم . در واقع خالم قبلا یکبار سکته مغزی کرده بود و لوپوس گرفته بود . الان واقعا از ته دلم فکر میکنم کل بدشانسی های دنیا نسیب من شده . واقعا نمیدونم چکار باید کرد . لطفا شما کمکم کنید .
پاسخی دهید