چند شب پیش فهمیدیم ایشون رفتن خواستگاری که صیغه کردن من از اون شب انگار تازه فهمیدم ک چقدر دوسش داشتم
سلام وقت بخیر من دختری هستم 24 ساله لیسانس ومذهبی با خانواده ابرومند خواستگارای زیادی داشتم اما یکی از پسرای فامیل همیشه تو ذهنم بود وهمه خواستگارامو باهاش مقایسه میکردم خودشون فک میکردن ک جواب پدر من ن هستش و اینومیدونم پیش پدربزرگ بنده گفته بودن میخوان برن خواستگاری اما ب پدرم هرگز نگفتم من اما از اون ب بعد یسری مشکللت پبش اومد خانواده مخصوصا پدرو مادرم خیلی احساسی برخورد کردن کلی غر زدن ک اصلا اینو خانوادش بدرد نمبخورد این حرفاشون تو روحیه منم تاثیر میذاشت و احساس بدی پیدا کرده بودم نسبت بهش اما خودم میدونستم اونا دارن ناحقی میکنن چون خییییلی خوب بود بعداز یکسال باهم قهرم نبودیم میومدن منزل ما اما چن شب پیش فهمیدیم ایشون رفتن خواستگاری ک صیغه کردن من از اون شب انگار تازه فهمیدم ک چقدررر دوسش داشتم دارم دیوونه میشم ک همش گریه میکنم دلم میخواد بمیرم ارزوی مرگ خودمو میکنم خانوادم ناراحتن از ناراحتی من من نمیدونم چیکار کنم نمیتونم کنار بیام فامیلم هست هر لحظه اون دخترو کنارش ببینم میمیرم یه عمر من فقط اونو با خودم تصور میکردم اما حابا همه چی تموم شده نمیدونم چیکار کنم باکی حرف بزنم اما دارم از بین میرم میترسم ب جای بدی برسم تورو خدا کمکم کنید
پاسخ ( ۱ )
من یک دختر۱۸سالم ک بادوس پسرم ک ۲۴سالشه خیلی همو دوس داریم و بقد ازدواج باهم درارتباطیم کاملا خانواده هامون باهم اشناست اون هیچ توقع جنسی ازمن نداره وفقط درحد بوس و بغلیم و خیلیم پول خرج میکنه میگ من برازندگیم میخوامت براهمین خرجت میکنمو چیزی ازت نمیخوام اما من خودم گاهی اوقات انقدر حالم بدمیشه ازلحاظ جنسی نمیدونم چیکارکنم ازطرفی نمیخواد تابادوسپسرم محرم نشدیم سکس داشته باشیم ازطرفی گاهی اوقات این مشکل جنسی دیووونم میکنه نمیدونم چیکارکنم