۲۳ سالمه شش ماهه عروسی کردم هفت سال با شخصی رابطه داشتم میگفت عاشقمه …
۲۳ سالمه شش ماهه عروسی کردم
هفت سال با شخصی رابطه داشتم میگفت عاشقمه مامانم میدونست خانواده اونم میدونست
فکر میکردم عاشقشم بخاطرش بکارتمو از دست دادم
وضعیت خانوادگی خوبی نداشت بچه طلاق بود کار و خونه و ماشین و پول نداشت اما اومد خواستگاریم بابام مخالفت کرد گفت بمیری و بمونی نمیدمت به این
من دیگه بکارت نداشتم اون آقا هم خیانت کرد و رفت با یه دختر دیگه دوست شد بعد از هفت سال گفت وقتی خانوادت تورو به من نمیدن چیکار کنم
منم همچنان بکارت نداشتم و هیچکس نمیدونست
یه سال گذشت با دوستم درمیون گذاشتم گفت بیا بریم چندتا متخصص معاینه کنن رفتم و گفتن سالمی ته دلمو قرص کردن بعدا فهمیدم بخشنامه اومده که اگه دختر باکره نبود بهش نگن چون بعضی جاها سر این مسئله خون افتاده و جنگ شده
قصد ازدواج نداشتم شکست عشقی خورده بودم بعد از یه سال بدون اینکه بفهمم خواستگار پیدا شد واسم همه چیزش خوب بود مهمتر اینکه قرار بود برم شهر دیگه چون میترسیدم تو شهر خودم باشم و بعدا اون آقا برام مزاحمت ایجاد کنه
من خواستگارمو نمیشناختم وقتی دیدمش ازش خوشم اومد دکتر بهم گفته بود سالمی این آقا هم بعد از صیغه محرمیت ازم رابطه خواست ازپشت رابطه داشتیم و چندبار در رفت و به جلو فشار اومد من همچنان فکر میکردم سالمم بنا به حرف دکترها ،منو بردن معاینه قبل از عقد دکتر آشناشون بود خواهرش تو مطبش منشی بود اونجا گفتن تو دختر نیستی و پردت پاره شده و قدیمی هم هست من همونجور موندم و احساس حقارت کردم به دکتر گفتم به خانوادم نگین چیزی چون مادر و مادربزرگمم بودن دکتر کلی حرف زد و اینا طول کشید خانواده ها شک کردنخواهر شوهرم اومد داخل و فهمید مادرشوهرم فهمید من خواهش کردم خانوادم نفهمن دکتر یه برگه بکارت صوری داد همه اعصابشون خرد رود…شوهرم میخواست همه چیز رو بهم بزنه خانوادش دلشون سوخته بود گفتن آبروشو نبریم و قبول کردن ولی من بخاطر زندگیم گفتم قبل از تو با کسی نبودم اگه خراب بودم میرفتم میدوختم و ترمیم میکردم…خلاصه عقد کردیم مادرشوهرم هرچی میشد میگفت تو دختر نیستی تو جند.ه ای،خواهرشوهرم که منشی بود چندبار گفت یادت بیار دختر نبودی،من همه اینارو تحمل میکردم باهاشون خوب و مهربون بودم احترام میذاشتم،یکی از خواهرشوهرام تو شهری که زندگز میکنم هست حوزوی است و پنج هزار طلبه زیر دستشه تازه بچه به دنیا آورده بود دوماه بچشو نگه داشتم سه روز بعد از عروسیم
اون میرفت سرکار من از خوابم میزدم بچشو نگه میداشتم عوضش میکردم و…مامانم راضی نبود بچشو نگه دارم بحث پیش اومد اون کینه ای شد یه مراسمی که من نبودم پشت سر من و مامانم گفت فلانی مامانش دیوانس خودش از دست مامانش فرار کرده اون یکی خواهرشوهرمم گفت فلانی قرص ترامادول مصرف میکنه،تو اون مهمونی برادرشوهر و جاریمم بودن که از من دفاع کردن و این حرفارو به گوشم رسوندن،من صداشونو ضبط کردم و به عنوان مدرک به شوهرم دادم اون باور کرد و به خواهرش گفت،خواهرش اومد خونه پیش شوهرم و داداشم و شوهرخودش به من گفت جنده سلیطه افریته تو جنده ای چندبار شوهر کردی به خانوادم توهین کرد و داداشم بهش گفت احترامتو نگه دار گفت تو زر نزن برو بیرون داداشم نوزده سالشه
بعد از اون اتفاق من با همشون قطع رابطه کردم شوهرمم باهاشون حرف نمیزنه اما اونا چندبار به زور اومدن خونمون شوهرمم میگه خواهرمه نمیتونم ازش بگذرم گفتم اون بهم گفت جن.ده گفت حتما یه چیزی هست که همه میگن،دیشبم دعوا کردیم خودش بهم گفت جند.ه و هرزه و خیابونی
گفت طلاقت میدم اما چون قبل عقد دختر نبودی هیچی بهت نمیرسه
گفت دلم بهت سوخت ازدواج کردمگفت از ازدواج با تو خجالت کشیدم
بخدا من توبه کردم و دیگه کار بدی نکردم دلم شکسته من از گذشتم پشیمونم اما همه دلمو شکستن با رفتارشون و حرفاشون حالا چیکار کنم
شوهرم کتکم میزنه خیلی بد الآن همه جام کبوده حتی با چاقو حمله میکنه بهم
بعدش که میگذره میگه عصبانی بودم تو عصبانیت حلوا خیرات نمیکنن
بخاطر آبرو پدرمادرم نمیتونم طلاق بگیرم
از خودکشی و مرگ هم میترسم
چیکار کنم؟
پاسخی دهید